مرا بکشید...
مرا بکشید ... من همان مجرمی هستم که سالها پیش از چنگ وجدان خود گریخته ام . مرا به
زنجیر بکشید . من همان یاغی بی رحم آبروی خویشم .مرا اعدام کنید . من لحظه های خوب زندگی
را به خاطر مستی از غرور دزدیده ام ........... مر ا از میان گورستان های عذاب بیرون نبرید .
می خواهم قصاص شوم . می خواهم مرا با خیال شکنجه کنید . می خواهم مرا با نیشخند
عذاب دهید . می خواهم با ساقه ی نیلوفر اعدامم کنید....
به راستی کدامین مجرم تا به این حد به اعترافات خود دروغ می گوید و کدامین جانی خطرناک
جرات کشتن احساس خود را دارد ... و کدامین دست پلید مثل دستان من ورقه ی مرگ خود را
امضاء می کند .................
دوست دارم مرا در دشت بی نارون رها کنید . می خواهم اعترافات زندگیم را روی شن های
نرم دریای خشکیده ی لطف بنگارم . می خواهم مرا با سکوت عجین کنید و در سلول زمان
حبس سازید . اگر انصاف داشته باشید روزی یکبار مرا به ملاقات آفتاب ببرید و اگر لطفتان
زیاد باشد بگذارید شب ها ستاره بر من ببارد...................
احساس می کنم اگر مرا در شبنم غرق کنید : شاعرانه تر باشد یا اگر دستهایم را با قاصدک
شلاق ب زنید : عرفانی تر......... روزها را از من قایم کنید و دستهایم را به خاطر پر بودن از
نیلو فر هایی که شبانه از خواب هایم دزدیده ام : با آّّّّه بسوزانید ... قسم می خورم هر چقدر
سرم را به سینه ی آسمان بکوبید هیچ چیز نگویم . حقتان است که این دل بی گناهم را
قصاص کنید چون بی اجازه وارد صحنه ی روزگار شده و سهم خودم را دزدیده ام..............